رابطه طرحواره ها و سبک های دلبستگی

رابطه طرحواره ها و سبک های دلبستگی

نظریهٔ دلبستگی جان بالبی و مدل طرحواره‌های ناسازگار اولیه جفری یانگ، دو رویکرد مهمی هستند که هر دو به بررسی ریشه‌های شکل‌گیری شخصیت و الگوهای ارتباطی انسان می‌پردازند. هر دو نظریه تأکید می‌کنند که اساس مشکلات هیجانی و بین‌فردی، در تجربه‌های آغازین زندگی نهفته است؛ تجربه‌هایی که نحوهٔ پاسخ‌دهی والدین به نیازهای کودک، کیفیت رابطه، پیام‌های ابرازشده دربارهٔ ارزشمندی، امنیت و دوست‌داشته‌شدن، ساختار اولیهٔ ذهن و هیجان فرد را شکل می‌دهد. به همین دلیل، بررسی رابطهٔ این دو نظریه نه‌تنها از نظر مفهومی جذاب است، بلکه از نظر بالینی می‌تواند در فهم عمیق‌تر ریشهٔ بسیاری از مشکلات روانشناختی کارآمد باشد.

نظریه دلبستگی بالبی

بالبی دلبستگی را یک نیاز زیستی و روانی اساسی می‌دانست و معتقد بود کیفیت مراقبت والد، نوعی «مدل عملیاتی درونی» دربارهٔ خود و دیگران ایجاد می‌کند. این مدل، ترکیبی از باورهای کلیدی است: این‌که «آیا من ارزشمند هستم؟»، «آیا دیگران قابل اعتمادند؟»، «آیا می‌توانم برای نیازهایم به کسی تکیه کنم؟»، و «آیا بیان هیجان‌ها امن است؟». کودک بر اساس پاسخ‌گویی و حساسیت والد، یکی از چهار الگوی اصلی دلبستگی را توسعه می‌دهد: دلبستگی ایمن، اجتنابی، اضطرابی_دوسوگرا و آشفته. این الگوها در طول زندگی، پایهٔ تفسیر ما از روابط، نحوهٔ نزدیک‌شدن یا فاصله‌گرفتن از دیگران، و شیوه‌های مقابله با استرس و طرد می‌شوند.

نظریه طرحواره

در همین راستا، یانگ معتقد بود که اگر نیازهای هیجانی اساسی کودک – شامل امنیت، محبت، آزادی بیان هیجان‌ها، تشویق خودمختاری، حمایت و تعیین محدودیت سالم – برآورده نشود، «طرحواره‌های ناسازگار اولیه» شکل می‌گیرند. این طرحواره‌ها مجموعه‌ای از باورهای عمیق، هیجان‌های دردناک، خاطرات و الگوهای جسمانی شده ای هستند که در بزرگسالی به‌طور خودکار فعال می شوند. هر طرحواره، پاسخی مزمن به تجربه‌های آسیب‌زای کودکی است و باعث می‌شود فرد همان الگوهای ناسالم را در روابط تکرار کند، حتی اگر آگاهانه بخواهد آن‌ها را تغییر دهد.

رابطهٔ طرحواره ها و سبک های دلبستگی

رابطهٔ طرحواره ها و سبک های دلبستگی

بررسی همپوشانی میان این دو نظریه نشان می‌دهد که سبک‌های دلبستگی، زمینهٔ هیجانیِ اولیهٔ شکل‌گیری طرحواره‌ها هستند و طرحواره‌ها، تداوم شناختی و رفتاری همان الگوهای دلبستگی در بزرگسالی‌اند. افراد با دلبستگی ایمن معمولاً طرحواره‌های ناسازگار کمتری دارند، زیرا والدین پاسخگو، با ثبات و قابل پیش‌بینی بوده‌اند و کودک توانسته است مدل درونی «من ارزشمندم و دیگران قابل اعتمادند» را تثبیت کند. چنین فردی در بزرگسالی نیز در روابط صمیمانه امنیت بیشتری دارد، هیجان‌هایش را بیان می‌کند، از نزدیکی نمی‌ترسد و در برابر استرس انعطاف‌پذیری بیشتری نشان می‌دهد.
در مقابل، دلبستگی اجتنابی اغلب زمینه‌ساز طرحواره‌های مربوط به طرد و سردی هیجانی است. کودک اجتنابی معمولاً والدینی داشته که نیازهای هیجانی‌اش را کوچک شمرده یا نادیده گرفته‌اند. نتیجهٔ این تجربیات، شکل‌گیری باورهایی نظیر «هیچ‌کس نیازهای من را برآورده نمی‌کند»، «نزدیکی تهدیدآمیز است»، «احساساتم مهم نیست» و «برای قوی‌بودن باید هیجانم را سرکوب کنم» است. در مدل طرحواره‌درمانی این باورها در قالب طرحواره‌های محرومیت هیجانی، بی‌اعتمادی_بدرفتاری، بازداری هیجانی و معیارهای سخت‌گیرانه ظاهر می‌شوند. چنین فردی در بزرگسالی تمایل دارد روابطش را سطحی نگه دارد، از وابستگی می ترسد، از صمیمیت فرار می کند و در موقعیت‌های هیجانی عقب‌نشینی می کند، اما دروناً احساس تنهایی عمیقی دارد.
در سبک دلبستگی اضطرابی یا دوسوگرا، کودک با والدینی روبه‌روست که ناپایدار، غیرقابل‌پیش‌بینی یا بیش‌ازحد درگیرند. این کودکان نمی‌توانند مطمئن باشند که آیا نیازهایشان برآورده می‌شود یا نه، بنابراین نسبت به طرد بسیار حساس می‌شوند. آن‌ها یاد می‌گیرند برای حفظ توجه والد «زیادی بچسبند»، «راضی باشند» یا «خود را کوچک کنند». نتیجهٔ این تجربه‌ها در بزرگسالی بروز طرحواره‌هایی چون رهاشدگی، وابستگی_بی‌کفایتی، تأییدطلبی، نقص و شرم و آسیب‌پذیری است. افراد با این سبک، روابطی سرشار از نگرانی، حس تهدید دائمی دست‌دادن، نیاز به اطمینان مداوم و ترس از تنها شدن دارند. آن‌ها اغلب در روابط بیش‌ازحد می‌دهند، اما در پس‌زمینهٔ ذهنشان باور دارند که «من کافی نیستم» یا «دیگران دیر یا زود رهایم می‌کنند».
اما پیچیده‌ترین و آسیب‌زاترین وضعیت مربوط به دلبستگی آشفته است، سبکی که معمولاً در کودکانی شکل می‌گیرد که والد، همزمان «منبع امنیت» و «منبع ترس» بوده است. این کودکان در برابر فردی قرار داشته‌اند که گاهی مراقب است و گاهی آسیب‌رسان، یا خود نیازمند حمایت کودک است. چنین وضعیتی باعث می‌شود کودک نتواند الگویی منسجم برای تنظیم هیجان بسازد. نتیجهٔ این آشفتگی در مدل طرحواره‌ای، فعال‌شدن چندین طرحوارهٔ شدید و عمیق است: از بی‌اعتمادی و آسیب‌پذیری گرفته تا انزوای اجتماعی، شکست، تنبیه و بازداری هیجانی. این افراد در بزرگسالی معمولاً در روابط عاطفی بی‌ثبات‌اند، نوسان‌های شدید هیجانی دارند، همزمان از نزدیکی می‌ترسند و آن را شدیداً طلب می‌کنند و اغلب احساس می‌کنند جهان جای امنی نیست. این سبک دلبستگی یکی از پیش‌بینی‌کننده‌های مهم اختلالات شخصیت، به‌ویژه اختلال شخصیت مرزی است، جایی که طرحواره‌ها با شدتی بسیار بالا فعال می‌شوند.
شباهت عمیق نظری میان این دو رویکرد در این نکته نهفته است که «مدل عملیاتی درونی» بالبی تقریباً همان «هستهٔ طرحواره» در نظریهٔ یانگ است. بالبی می‌گفت کودک با دو سؤال بزرگ رشد می‌کند: «من چگونه‌ام؟» و «دیگران چگونه‌اند؟». پاسخ‌های ناهماهنگ یا آسیب‌زا به این دو سؤال، همان باورهای بنیادی‌ای است که در طرحواره‌ها دیده می‌شود. برای مثال، مدل «من نابسنده‌ام» یا «دیگران آسیب می‌زنند» دقیقاً همان طرحواره‌های نقص/شرم و بی‌اعتمادی/بدرفتاری‌اند.
از سوی دیگر، تفاوت مهم آن‌ها نیز در سطح انتزاع نهفته است. دلبستگی بیشتر یک تجربهٔ احساسی و ضمنی است، در حالی که طرحواره‌ها بیشتر ساختارهای شناختی و معنایی هستند. دلبستگی می‌گوید چه احساسی داریم و طرحواره می‌گوید این احساس را چگونه تفسیر می‌کنیم. بنابراین، اگر فردی دلبستگی اجتنابی داشته باشد، حالتی از سردی عاطفی یا فاصله‌گیری ایجاد می‌شود، اما در سطح طرحواره، این احساس تبدیل به باورهای پایدار می‌شود که «ابراز هیجان اشتباه است» یا «نزدیکی خطرناک است». به همین ترتیب، کسی با دلبستگی اضطرابی ابتدا احساس اضطراب و ترس از طرد را تجربه می‌کند، اما طرحواره‌ها این تجربه را به این باور شکل می‌دهند که «من وابسته‌ام»، «من کافی نیستم» یا «تنهایی نابودم می‌کند».
تجربه در درمان نیز نشان می‌دهد که طرحواره‌ها و سبک‌های دلبستگی در یک چرخهٔ معیوب یکدیگر را تقویت می‌کنند. فردی با طرحوارهٔ رهاشدگی ممکن است در روابط رفتاری انجام دهد که شریکش را خسته و دور کند، و این دوری، طرحواره را تقویت و فعال‌تر کند. فرد با طرحوارهٔ بی‌اعتمادی ممکن است آن‌قدر مراقب و بدبین باشد که شریک احساس خستگی کرده و رابطه را ترک کند، و این موضوع باور او را دربارهٔ «غیرقابل‌اعتماد بودن دیگران» تقویت کند. این همان «خودتحقق‌بخشی» است که در نظریهٔ دلبستگی نیز مطرح است.
از منظر بالینی، درک این رابطه کمک می‌کند طرح درمان مؤثرتری برای مراجع تدوین شود. اگر درمانگر سبک دلبستگی مراجع را بشناسد، می‌تواند پیش‌بینی کند کدام طرحواره‌ها فعال‌تر خواهند بود، و اگر طرحواره‌ها را بشناسد، می‌تواند بفهمد مراجع چگونه رابطهٔ درمانی را تجربه خواهد کرد. در طرحواره‌درمانی، رابطهٔ درمانی «والد–جایگزین» به‌گونه‌ای طراحی می‌شود که امنیت دلبستگی را به تدریج بازسازی کند تا طرحواره‌ها متعادل شوند. در درمان‌های مبتنی بر دلبستگی و EFT نیز کار اصلی بر اصلاح تجربهٔ هیجانی در روابط نزدیک است، که خود به کاهش قدرت طرحواره‌ها منجر می‌شود.
در واقع می توان گفت طرحواره‌ها و سبک‌های دلبستگی دو زبان مختلف برای توضیح یک واقعیت مشترک‌اند: این‌که تجربه‌های اولیه چگونه نگاه ما به خود، جهان و روابط را برای سال‌ها شکل می‌دهد. دلبستگی زیربنای هیجانی این شکل‌گیری است و طرحواره‌ها ساختار شناختی و معنایی آن. بنابراین، برای فهم کامل ریشهٔ مشکلات هیجانی و رابطه‌ای، شناخت هر دو نظریه و توجه به ارتباط عمیق آن‌ها ضرورتی اساسی است؛ زیرا تنها در این صورت است که می‌توانیم مسیر سالم‌تری برای تغییر فراهم کنیم و به مراجع کمک کنیم روابطی امن‌تر، معنادارتر و آرام‌تر بسازد.

برای مشاوره رایگان و رزرو وقت (یا اگر تماس گرفتید و قادر به پاسخگویی نبودیم) شماره تماس خود را وارد کنید. ما به زودی با شما تماس می گیریم!

آخرین مطالب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *